دل بسته ام به خیال نبودنت.به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان. به قربان صدقه هایی که نمیروی. به فدای تو شوم هایی که نمیگویی. نه شاعرانه. نه چندان با محبت. اما پر آرامش. پر خیال راحت. پر آسودگی. میدانم تنهایم نمی گذارد. شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون. کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند. خیره خیره؛ تمام روز را. مثل بقه نبودنش را، دوست دارم. نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم. نمی ترسم که احوالی از من نگیرد.نمی ترسم که ناراحتش کنم. هر کاری هم بکنم دست از سرم بر نمیدارد. دیوانه ی همینش شده ام. مگر همین نیست این عشق لعنتی که می گویند؟! خیال تو، عاشق من شده است. از همین همیشه بودنش این را فهمیده ام. درگوشی بگویم : خیالت را دوست دارم، حتی بیشتراز تو! بیشتراز خودِ خودِ واقعیت. آنقدر بت شده برایم که تو پیشش کم آورده ای. من بزرگش کرده ام. من زیربال و پرش را گرفته ام. محبت به پایش ریخته ام. سالهاست. حالا دارد ثمر میدهد حالا او عاشق من است. حالا او تنهایم نمی گذارد. همانی که روزی پرورده بودمش. می خواهم نگهش دارم. تا آخرِآخرش. فصل ها را قدم بزنیم. من هم نخواهم، او میخواهد. می دَوَد با من تا هر جا که بروم. می دَوَد با من تا تهِ تهِ بودن.
درباره این سایت